۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

جلسه آینده، اکسپرسیونیسم آلمان

جلسه آینده: سینمای اکسپرسیونیستی آلمان
اکسپرسیونیسم آلمان جنبشی در هنر و سینمای آلمان بود که تقریباً از اوایل دهة ده آغاز شد. این جنبش در سینما با فیلم دانشجوی پراگ (۱۹۱۲) ساخته استلان ریه و پل وگه‌نر آغاز شد. هرچند فیلم مطب دکتر کالیگاری (۱۹۲۰) فیلم اکسپرسیونیستی معروف‌تری است. در فیلم‌های اکسپرسیونیستی شاهد استفاده از فضاهایی بسیار پرکنتراست و تاریک، سایه‌های سیاه و بلند، خطوط تیز، فضاهای ابستره و بازیگری اغراق آمیز هستیم. این فیلم‌ها نگاه بسیار سیاه و تلخی نسبت به جامعه داشته‌اند. در اصل، آلمان دهه بیست، کشوری سرشار از مشکلات اقتصادی و اجتماعی بود و شکست در جنگ جهانی اول روحیه ملت آلمان را تضعیف کرده بود و مردم این کشور را تحت یک تحقیر مداوم قرار داده بود. انعکاس افسردگی جمعی و فضای تاریک حاکم بر آلمان را در فیلم‌های اکسپرسیونیستی می‌بینیم. در فیلم‌های اکسپرسیونیستی، انسان موجودی متزلزل است که در دنیایی کابوس‌گونه زندگی می‌کند. در طی سال‌های تکامل سینمای اکسپرسیونیسم. شاخه‌های دیگری از این سینما همانند کامراشپیل‌ و اکسپرسیونیسم خیابانی نیز به‌وجود آمدند. برخلاف اکسپرسیونیسم اولیه که مبتنی بر نقاشی و گرافیک پس‌زمینه بود این جنبش‌ها بیشتر فضاهای تاریک واقعی‌تری را با نورپردازی پرکنتراست پدید آورند. (برگرفته از ویکی‌پدیا)

فیلم‌ها:
کتاب:

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

نئورئالیسم

نئورئالیسم یا واقع گرایی نو یکی از اولین حرکتهای مهم سینما بعد از جنگ جهانی دوم بود که در ایتالیا پدید آمد.
نئورئالیسم هنری کردن واقعیات بدون توجه به قراردادها و سرگرمی‌های پذیرفته شده‌است. نئورئالیسم در حقیقت از رئالیسم شاعرانه فرانسه در سال ۱۹۳۰، الگو گرفته‌است. و پیروان این سبک اکثراً گرایشهای مارکسیستی دارند. کارگردان پیرو نئورئالیسم فیلمهایش را خارج از استودیو و در فضای واقعی شهرها می‌سازد. از بازیگران حرفه‌ای استفاده نمی‌کند و خواهان ارتباط مستقیم با واقعیات جامعه هست. به همین جهت نمایش بیکاری، بدبختی، فقر، فساد و بی‌عدالتی در اغلب این آثار بچشم می‌خورد.
گرچه نئورئالیسم تحسین جهانیان را برانگیخت اما نگاه انتقادانه اش به دولتهای معاصر باعث درگیریهای زیادی در ایتالیا شد. در سال ۱۹۴۹ قانونی تصویب شد که به دولت اجازه می‌داد از تولید و ساخت فیلمهایی که به نظر آنان به ایتالیا توهین می‌کردند و سیاه نمایی (!) داشت، جلوگیری کند.

به عنوان نمونه‌ای از نئورئالیسم، فیلم دزد دوچرخه  اثر ویتوریو دسیکا را می‌بینیم.

دزد دوچرخه اثر ویتوریو دسیکا

 
کارگر بی‌کاری به‌نام «آنتونیو» (ماجورانی) سرانجام به‌عنوان اعلان‌چسبان استخدام می‌شود. او به‌زودی، با مشقت و گرو گذاشتن ملافه‌های خانه، دوچرخه‌ای تهیه می‌کند و مشغول می‌شود. اما پس از چندی دوچرخه را می‌دزدند. حالا، آنتونیو که با خطر از دست دادن کار روبه‌رو است همراه پسرش، «برونو» (استایولا)، برای پیدا کردن دوچرخه تمام شهر را زیرپا می‌گذارد...

دزد دوچرخه  (Ladri di biciclette)، فیلمی نئورئالیستی اثر ویتوریو دسیکا، فیلمساز ایتالیایی است که در سال ۱۹۴۸ میلادی ساخته شد. منتقدین و فیلمسازان معمولاً آن را در لیست بهترین فیلمهای تاریخ سینما قرار می‌دهند.
دزد دوچرخه مانند سایر فیلم‌های نئورئالیستی در خارج از استودیو و در فضای واقعی محله‌های شهر ساخته شده و خواهان ارتباط مستقیم با واقعیات جامعه است. (+)

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

سینمای کلاسیک هالیوود

این سبک در صنعت فیلمسازی آمریکا تقریبا بین سالهای ۱۹۱۰ تا ۱۹۶۰ میلادی مورد استفاده بوده‌است. اساساً آثار سبک کلاسیک، بر مبنای اصل ویرایش مداوم و با سبک و شیوهٔ «نامرئی» ساخته می‌شدند. یعنی، نه حضور دوربین و نه حضور ابزارهای صدابرداری، هیچیک توجه کسی را جلب نمی‌کرد و برای هیچکس محسوس نبود.
از ویژگی‌های این سبک می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

ایدئولوژی: در این سینما شخصیت اصلی با موانعی روبرو می‌شود و بر آنها غلبه می‌کند و به هدف مشخصی می‌رسد. بیننده با آن همذات‌پنداری می‌کند و در فیلم غرق می‌شود. در این سینما شاهد کلیشه‌های برتری طبقه (طبقه مرفه و متوسط)، جنسیت (مردسالاری)، نژاد (سفیدپوست)، گرایش جنسی (دگرجنسگرایی) و ... هستیم.

ستاره سازی از هنرپیشه‌ها: آرتیست اصلی فیلم یک سوپر استار است. هیچگاه از نابازیگر برای نقش‌های اصلی استفاده نمی‌شود.

روایت: می‌توان گفت که پیشبرد روایت کلاسیک همیشه از طریق انگیزه‌های روانی انجام می‌پذیرد. بدین معنا که در روایت کلاسیک، همواره داستان اراده یک شخصیت انسانی و مبارزه او با موانع متعدد در راه پیمودن به سمت یک هدف مشخص تعریف می‌گردد. جنبه‌های دیگر روایت همچون فضای رخ دادن حوادث و زمان آنها به ماهیت و طرز شکل گیری روایت وابسته‌است و معمولاً از دو خط تبعیت می‌کند: یا روایتی عاشقانه در کار است که با گره‌های متعددی در هم تنیده شده و رفع این قبیل گره‌ها بازگو می‌شود و یا در مورد فیلم‌های آلفرد هیچکاک، روایت به حل معمای یک جرم و یا جنایت می‌پردازد.

زمان بندی: در روایت داستان و زمان بندی این سبک، روابط علت و معلولی حفظ می‌شود. 
عنصر زمان در روایت کلاسیک هالیوود روند مستمری را طی می‌کند، و اجزای روایت منظم و پی در پی روایت می‌شوند. در این سبک روایت، استفاده از زمان غیر خطی، یعنی تغییر گاه و بیگاه زمان روایت، تنها هنگامی اتفاق می‌افتد که بنا بر نشان دادن عملکرد غیر واقعی شخصیت‌ها و توجه دادن به وضع اوهام گونهٔ آنان باشد. دستکاری در قالب داستان در این نوع روایت، تنها وقتی مجاز است که به اقتضای بازگویی داستان، ضرورت چنین دستکاری (در عنصر زمان)، پدید آمده باشد. این مورد در بیشتر موارد برای دنبال کردن خاطرات شخصیت اصلی یا کند و کاو در حافظهٔ او، صورت می‌گیرد. به عنوان مثال در این مورد می‌توان به فیلم کازابلانکا اشاره کرد.

 شخصیت‌ها، در سینمای کلاسیک هالیوود، به طور معمول جزو عوامل سببی محسوب می‌شوند، یعنی به گونه‌ای اتفاقی و موقت، و بر حسب الگوی داستان معرفی می‌شوند و قضا و قدری به شمار می‌آیند. آنها همچنین دارای صفاتی هستند که به روشنی تعریف پذیر است و روایت کلاسیک، آشکارا به تعریف کردن صفات شخصیت‌ها می‌پردازد. این شخصیت‌ها همچنین اغلب فعال و هدف گرا هستند.
(بیشتر متن برگرفته از: ویکی‌پدیا)

برای نمونه‌ای از سینمای هالیوود، فیلم سرگیجه هیچکاک را دیدیم. البته باید توجه کرد که هیچکاک در سینمای هالیوود یک کارگردان خاص است.

سرگیجه اثر آلفرد هیچکاک

سرگیجه (Vertigo) فیلمی است به کارگردانی آلفرد هیچکاک در سال ۱۹۵۸ میلادی.
بازیگران اصلی این فیلم جیمز استوارت و کیم نواک بودند. این فیلم بر پایه فیلم‌نامه‌ای از آلک کوپل و ساموئل ا. تایلور تهیه شد. موسیقی متن آن از برنارد هرمان، تدوین آن از جرج توماسینی و مدیریت فیلمبرداری آن با رابرت بورکز بود.
فیلم سرگیجه جوایز مهمی از انجمن منتقدان فیلم نیویورک و جشنواره سن سباستین گرفت.
برگرفته از: ویکی‌پدیا

فیلم سرگیجه به عنوان نمونه‌ای از سینمای کلاسیک هالیوود دیده شد (البته باید توجه کرد که هیچکاک در سینمای هالیوود یک کارگردان خاص است). کتابی که برای بررسی فیلم سرگیجه مطالعه شد «اومانیسم در نقد فیلم»، گزیده ای از نقدهای سینمایی رابین وود بود که سه مقاله با فاصله‌های زمانی چندین ساله از رابین وود درباره سرگیجه داشت. (ادامه دارد...)


۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

موج نو

موج نو جنبشی در سینمای فرانسه است که در دهه ۱۹۵۰ به رهبری منتقدان جوان تحریریه مجله سینمایی کایه دو سینما در فرانسه شکل گرفت و به سایر نقاط دنیا سرایت یافت.
در اواخر ۱۹۵۰ چند تن از این منتقدان اولین فیلم‌هایشان را کارگردانی کردند که منعکس کننده این نظریهٔ آنان بود که به عنوان موج نوی فرانسه از آن یاد می‌شود. از پیشروان این نظریه می‌توان از فرانسوا تروفو با فیلم چهارصد ضربه، و ژان لوک گدار با اولین فیلم بلندش از نفس افتاده نام برد که این فیلم توانست قواعد عصیان‌گرانه موج نو را به بهترین شکل ممکن مجسم کند. (منبع: ویکی‌پدیا)
موج نو تلاش می‌کرد از سوژه های متفاوت و روايت متفاوت در ساخت و تهيه فيلم استفاده کند و برخلاف سينمای آمريکا، از علم کردن ستاره در سينما دوری گزيد و به تماشاگر آزادی قضاوت و خوانش فيلم اعطا می‌کرد.(منبع)

به عنوان نمونه‌ای از سینمای موج نو، فیلم به پیانیست شلیک کن اثر فرانسوا تروفو را دیدیم.

به پیانیست شلیک کن!

«به پیانیست شلیک کن» (Tirez sur le pianiste) فیلمی است از فرانسوا تروفو، کارگردان موج نوی فرانسه. این فیلم در سال ۱۹۶۰ ساخته شده است.


یک نقد (که لزوما نظر «هم‌فیلمی‌ها» نیست):
«به پيانيست شلیک كنيد» فيلمی به شدت غنایی و با محوریت انسان است. انسانی كه احساس دارد، مغزش همچون دفترچه‌ايست كه مسائل روحی و خاطرات تلخ و شيرين را در خود محفوظ می‌كند تا در آينده بازتابشان بدهد و مسير زندگي را عوض نمايد.
فیلم آغاز سیاهی دارد، سكانس افتتاحیه تماماً تاريک است و اتومبيلی چيكو را تعقيب می‌كند. او در تاريكی می‌دود و فرار می‌كند. معلوم نيست اينها چه افرادی هستند كه او را تعقيب مي كنند و قرار هم نيست بدانيم كه آنها كه هستند. اطلاعاتی كه تروفو در اختيار ما می‌گذارد كلی است و لازم نیست مخاطب زيادی درگير جزئيات شود. همين بس كه اين انسان است كه از دردسر می‌گريزد، مسير تاريك است و مامنی وجود ندارد و حتی معلوم نيست كه چه چيزی دشمن انسان است. در همين منجلاب است كه انسان سرش به يك مانع مي‌خورد؛ همان خوردن سر به سنگ كه آغاز ته‌نشين شدن تجربه زندگی است. اين است كه به شكلی تلويحی در ذهن معتبر می‌گردد. چيكو سارويان در ادامه با يك ناشناس هم‌صحبت مي‌شود و و ديالوگهاي اين سكانس افتتاحيه‌ای برای روانشانسی و ساختارشكنی فيلم است؛ چيكو می‌گويد:

«تو مرا نمی‌شناسی، پس به راحتی می‌توانم با تو صحبت كنم.»
(ادامه در دلنمک)