۱۳۹۰ خرداد ۲۱, شنبه

هالیوود دهه ۷۰ (هالیوود نو) ؛

این جلسه در شروعِ یک سری فیلم‌بینی از سینمای دهه ۷۰ هالیوود، فیلم دانش‌آموخته ساخته مایک نیکولز را دیدیم.
چند عامل، موج نویی در سینمای هالیوود در دهه ۷۰ به وجود آوردند که به نام‌های هالیوود نو، موج نوی هالیوود، یا سینمای پساکلاسیک معروف است:
  • جنبش‌های سیاسی که در اواخر دهه ۶۰ و دهه ۷۰ در امریکا وجود داشت (جنبش چپ، جنبش جوانان): در این باره بیشتر خواهیم گفت...
  • جنگ ویتنام: رابین وود می‌گوید با اینکه در سینمای دهه ۷۰ نشانه‌ی مستقیمی از جنگ ویتنام نمی‌بینیم اما این جنگ تم زیرین و پنهانی سینمای دهه ۷۰ امریکا است.
  • وضعیت اقتصادی امریکا: بعد از جنگ جهانی دوم اقتصاد امریکا رونق پیدا کرده بود ولی در دهه ۷۰ با رکود مواجه شد. وضعیت اقتصادی سینما هم افت پیدا کرد. کمپانی‌های بزرگ فیلمسازی مثل متروگلدن‌مایر برای ریسک کمتر، زیاد فیلم پرخرج نمی‌ساختند. در نتیجه، کمپانی‌های مستقل و کوچک که همیشه فیلم‌های کم‌خرج می‌ساختند فرصت پیدا کردند که خود را نشان دهند.
  • برداشته شدن سانسور: در دهه ۵۰ قانون هِیس (هِیز) فیلم‌ها را از نظر نمایش سکس، خشونت، مذهب(کفر)، و سایر هنجارهای جامعه محدود می‌کرد. تا دهه ۷۰ این قانون که باعث دور افتادن تماشاچی‌ها از سینما می‌شد به تدریج برداشته شد و جای خود را به سیستم رده‌بندی فیلم‌ها داد (از رده عمومی G تا M و R و X). بنابراین دست فیلمسازها باز گذاشته شد و تماشاچی‌ها می‌توانستند خودشان فیلم رده مورد نظر را نگاه نکنند.
  • ساختن فیلم‌های جوان‌پسند: بیشتر تماشاچی‌های سینما در این دهه جوانان ۱۶ تا ۲۴ ساله بودند که به موضوعاتی مثل هنجارشکنی، مبارزه با قدرت، تجلیل از سکس، تجلیل از مواد مخدر، و مسخره کردن سیستم گرایش داشتند.
  • رواج تلویزیون و ویدیوی خانگی: هم از نظر تکنیکی تاثیر داشتند و هم اینکه شبکه‌های تلویزیونی که فیلم‌ها را می‌خریدند باعث شد فیلمسازان بتوانند با نگرانی کمتری از فروش فیلم‌ها، و با جسارت بیشتری فیلم بسازند چون در هر صورت می‌شد فیلم را به شبکه‌های تلویزیونی فروخت.
  • در این دهه ساخت فیلم‌های دنباله‌دار مثل پدرخوانده ۲ و ۳، راکی (رمبو)، جیمز باند هم رواج پیدا کرد.

کارگردان‌های شاخص این سینما:
آرتور پن، سم پکین پا، دنیس هاپر، مایک نیکولز، برایان دی پالما، مارتین اسکورسیزی، دارن آرونوفسکی، جیم جارموش، دیوید لینچ، ادریان لین، استنلی کوبریک، الیور استون، مارک فورستر، فرانسیس فورد کاپولا، دیوید فینچر

بسیاری از این کارگردان‌ها کار خود را از همان شرکت‌های فیلمسازی کوچک و مستقل آغاز کردند و بعد برخی جذب هالیوود شدند. شرکت‌های فیلمسازی کوچک و مستقلی که فیلم‌های جسورانه‌تری با مضمون‌های سکسی، کفرآمیز، خشونت می‌ساختند و در نتیجه‌ی ضعیف شدن شرکت‌های بزرگ هالیوود، و برداشته شدن قانون هیز  توانستند خودی نشان دهند.

سه جریان اصلی فیلم‌سازی در این دهه می‌بینیم: 
  • گروه رابرت آزمن
  • فیلمسازان مهاجر اروپایی (مانند پولانسکی و ...)
  • بچه‌های سینما: این کارگردانان که به بچه‌های سینما معروفند متولد دهه ۴۰ بودند و در رشته سینما درس خوانده بودند و به سینمای هنری موج نوی دهه ۶۰ اروپا علاقه داشتند. آنها به تئوری مولف اعتقاد داشتند (اندرو ساریس نظریات بازن درباره تئوری مولف را در امریکا بسط می‌دهد و آن را امریکاییزه می‌کند). بچه‌های سینما به دلیل علاقه به تئوری مولف، به سینمای هالیوود دهه ۴۰ و ۵۰ علاقمند می‌شوند و ژانرهای قدیمی و از مد افتاده مانند گانگستری و وحشت را احیا می‌کنند. و تجربه‌ی داستانگویی هالیوود (تعلیق، جذابیت، کشش، کشمکش) را با فیلم‌های جوانانه و هنری (تحت تاثیر موج نوی اروپا - سینمای روشنفکری و هنری) تلفیق می‌کنند.
رویای امریکایی:
در دهه ۷۰ جنبش سیاسی چپی در امریکا شکل گرفت. از سویی جنگ ویتنام و رسوایی واترگیت موجب بدبینی به رویای امریکایی (معرفی یک سیستم و سبک زندگی ایده‌آل امریکایی با گرامیداشت اخلاق، خانواده، سرمایه و ...) به وجود آمد. جنبش‌های دانشجویی شکل گرفتند (که کارشون به بازداشت و کشته شدن هم کشید)

در سینمای این دوره، دو نوع برخورد با این موضوع می‌بینیم:
  • فیلم‌های اعتراضی لیبرال (چپ)
  • فیلم‌های محافظه‌کارانه (راست)
اگر یادتان باشد در سینمای کلاسیک هالیوود، قهرمان فیلم مردی است که با موانعی روبرو میشه و کارهایی می‌کنه و بر موانع غلبه می‌کنه و به «دختره» می‌رسه (معروف به سیر و سلوک ادیپی).

فیلم‌های اعتراضی هالیوود نو از این روند پیروی نمی‌کنند. در فیلم‌های قبل از سال ۷۱ اغلب قهرمان‌ها به طرزی حماسی می‌میرند. مانند این گروه خشن و بانی و کلاید.
در فیلم‌های اعتراضیِ بعد از سال ۷۱ اغلب قهرمان در خلاء رها می‌شود مانند راننده تاکسی و ۵ قطعه آسان.
البته در فیلم امروزمون (دانش‌آموخته) هنجارشکنی قهرمان فیلم در نهایت به نفعش تموم شد و کشته یا رها نشد و به دختره هم رسید!

اما برخورد سینمای محافظه‌کار با تضعیف رویای امریکایی چگونه بود؟ این فیلم‌ها معمولا درباره یک فاجعه بودند (مثل آسمان‌خراش جهنمی) که این فاجعه را سیستم به وجود نیاورده (سیستم نماد سیاست و جامعه امریکا و رویای امریکایی است)، بلکه یک آدم فاسد این فاجعه را به وجود آورده است (که اغلب منحرف و  فلان و بهمان نشان داده می‌شد). پس سیستم مقصر و دلیل فاجعه‌ای که رخ داده نیست.
بعضی از این فیلم‌ها نگرشی در واقع فاشیستی داشتند: برای حل کردن مشکل سیستم، باید آن شخص منحرف را حذف کرد و کشت. در اینجا یک ابرمرد (مثلا کلینت ایستوود) وارد صحنه می‌شود که به هیچ قانون و اخلاقیاتی پایبند نیست و به صورت حماسی، آدم بَده را به شکل وحشتناکی حذف می‌کند. پیام اخلاقیش اینه که برای حل بحران، نیرویی فراتر از قانون و اخلاق باید بیاید و دشمن را حذف فیزیکی کند.